فرشتهها
پاییز شده بود.
ماه رمضان هم آمده بود.
مادرم روزه بود.
پدرم هم روزه بود.
پدرم گفت: «ماه رمضان، ماه مهمانی خدا است.» مادرم آب نمیخورد، غذا هم نمیخورد.
مثل پدر که هم تشنه بود و هم گرسنه.
گفتم: «پس کی غذا میخورید؟»
مادرم گفت: «وقت افطار.»
پدرم گفت: «وقت اذان.»
وقت اذان شد.
پدر نماز میخواند که باران بارید.
درختها آب خوردند.
مادرم آب خورد.
افطار شده بود و همه در مهمـانی خدا شـاد بودند.
[[page 8]]
انتهای پیام /*