حلزون
زیپ
فرار کن!
موش
کرم شبتاب
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
یک روز وقتی که به دیدن میرفت، چشمش به یک افتاد که روی زمین افتاده بود.
با ترس و لرز، را صدا زد و گفت: «یک کرم بزرگ، بـا دندانهای تیز، آمده تـا ما را بخورد!»
سرش را از روی برگ بلند کرد و پایین را تماشا کرد و فریاد زد: « جـان! فرار کن! فرار کن!»
[[page 17]]
انتهای پیام /*