مجله خردسال 203 صفحه 17

کد : 99630 | تاریخ : 06/07/1385

حلزون زیپ فرار کن! موش کرم شب­تاب یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک روز وقتی که به دیدن می­رفت، چشمش به یک افتاد که روی زمین افتاده بود. با ترس و لرز، را صدا زد و گفت: «یک کرم بزرگ، بـا دندان­های تیز، آمده تـا ما را بخورد!» سرش را از روی برگ بلند کرد و پایین را تماشا کرد و فریاد زد: « جـان! فرار کن! فرار کن!»

[[page 17]]

انتهای پیام /*