میخواست برود توی صدفش اما ترسید که با دندانهای تیزش، صدف او را بشکند.
پس تصمیم گرفت برود پیش و روی برگ بنشیند.
از آن جا میگذشت که صدای را شنید.
گفت: «چی شده دوست من؟ چرا فریاد میزنی؟»
گفت: «یک کرم بزرگ، با دندانهای تیز آمده تا ما را بخورد. تو هم فرار کن.»
کمی ترسید، امـا بـا خـودش گفت: «کـرم که ترس ندارد» و تصمـیم گـرفت بـه و کمک کند و آنها را نجات بدهد.
جلو رفت و گفت: «من از هیچ کرمی نمیترسم!»
در حـالی که سعی میکـرد پیش برود گفت: «نگـاه کن! دنـدانهـایش را ببین!»
[[page 18]]
انتهای پیام /*