مجله خردسال 203 صفحه 18

کد : 99631 | تاریخ : 06/07/1385

می­خواست برود توی صدفش اما ترسید که با دندان­های تیزش، صدف او را بشکند. پس تصمیم گرفت برود پیش و روی برگ بنشیند. از آن جا می­گذشت که صدای را شنید. گفت: «چی شده دوست من؟ چرا فریاد می­زنی؟» گفت: «یک کرم بزرگ، با دندان­های تیز آمده تا ما را بخورد. تو هم فرار کن.» کمی ترسید، امـا بـا خـودش گفت: «کـرم که ترس ندارد» و تصمـیم گـرفت بـه و کمک کند و آن­ها را نجات بدهد. جلو رفت و گفت: «من از هیچ کرمی نمی­ترسم!» در حـالی که سعی می­کـرد پیش برود گفت: «نگـاه کن! دنـدان­هـایش را ببین!»

[[page 18]]

انتهای پیام /*