مجله خردسال 210 صفحه 4

کد : 99729 | تاریخ : 25/08/1385

ماه و مینا شب بود. ماه خیلی لاغر شده بود. طاقت سرما را نداشت. به مینا گفت: به زودی هوا طوفانی می شود. من می روم بخوابم. مینا گفت: من که خوابم نمی آید. می خواهم بیایم پیش تو. ماه، دست مهتابی اش را دراز کرد، دست مینا را گرفت و او را برد توی آسمان. مینا یک عالم ابر جمع کرد. یک تکه از این جا، یک تکه از آن جا و یک خانه ی ابری قشنگ ساخت. دوتایی توی خانه ی ابری رفتند. چیزی نگذشت که هوا سرد و طوفانی شد ولی ماه و مینا اصلا سردشان نشد. ماه چند تا از ستاره ها را صدا زد : پروین! ناهید! بیایید بازی کنیم. آن شب، ماه و مینا و ستاره ها توی خانه ی ابری قایم باشک بازی کردند. مینا هرجا قایم می شد، ستاره ها او را نمی دیدند ولی ستاره ها هر گوشه می رفتند، برق می زدند و مینا زود آن ها را پیدا می کرد.

[[page 4]]

انتهای پیام /*