گورخر کرگدن
دوستان تازه
پلنگ شیر
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
یک روز وقتی که مشغول آب خوردن بود، به او نزدیک شد و گفت: «سلام، دوست من» سرش را بلند کرد و را دید.
با خوشحالی گفت: «تو میخواهی با من دوست شوی؟»
خندید و گفت: «بله دوست من!»
گفت: «پس بیا با هم به چمنزار برویم. آنجا پر از علفهای تازه است.»
گفت: «باید را هم خبر کنیم. هم دلش میخواهد با تو دوست شود.»
[[page 17]]
انتهای پیام /*