مجله خردسال 212 صفحه 4

کد : 99785 | تاریخ : 09/09/1385

غریبه یک روز پیشی کوچولو از خانه بیرون آمد تا کمی بازی کند. مادر به او گفت: «مراقب باش با غریبهها حرف نزنی!» پیشی کوچولو مشغول بازی شد و به طرف جنگل رفت. از پشت یک درخت، گرگ بزرگی بیرون آمد. پیشی کوچولو تا گرگ را دید گفت: «تو غریبه هستی؟» گرگ خندید و گفت: «نه! من گرگ هستم.» پیشی کوچولو دوباره شروع کرد به بازی. پیشی گفت: «اگر تو غریبه نیستی، من با تو بازی میکنم!» گرگ میخواست پیشی را بگیرد که ناگهان صدای نعرهی یک شیر بلند شد. گرگ به دور و بر نگاه کرد و پا به فرار گذاشت. پیشی با تعجب به او نگاه کرد. گرگ رفت و شیر آمد. پیشی به شیر گفت: «تو غریبه هستی؟» شیر خندید و گفت: «نه جانم! من شیر هستم.» پیشی گفت: «خیالم راحت شد. من نباید با غریبهها حرف بزنم.» شیر گفت: «من هم با تو حرفی ندارم. فقط گرسنه هستم و میخواهم غذا بخورم.» پیشی گفت: «من هم گرسنهام. من هم میخواهم غذا بخورم.» شیر نعرهای کشید و خواست به طرف پیشی حمله کند که ناگهان زمین شروع کرد به لرزیدن.

[[page 4]]

انتهای پیام /*