مجله خردسال 213 صفحه 4

کد : 99813 | تاریخ : 16/09/1385

این مال من است یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود. یک روز وقتی که خرگوش کوچولو به خانه می­رفت، توی راه، چشمش به یک توپ قـشنگ افتاد. خرگوش کوچولو کتاب داستانی که در دست داشت روی زمین گذاشت و مـشـغول بازی با توپ شد. خرگوش کوچولو در حالی که توپ را لا به لای علف­ها و درخت­ها شوت می­کرد، رفت و کتابش همان جا ماند. میمون دنبال توپش می­گشت که کتاب خرگوش کوچولو را دید و آن را شناخت. میمـون می­دانست که خرگوش کتاب داستانش را خیلی دوست دارد. برای همین هم کتاب را برد تا به خرگوش کوچولو بدهد، اما خرگوش خانم گفت که خرگوش کوچولو هنوز به خانه بر نـگشته است و او می­تواند منتظر برگشتن خرگوش کوچولو بماند. میمون کتاب را به خرگوش خـانم داد و گفت: «باید بروم و توپم را پیدا کنم.» میمون رفت و کمی بعد، خرگوش کوچولو به خانه بر گشت، با یک توپ قشنگ! مادر پرسید: «این توپ را از کجا آورده­ای؟» خرگوش کوچولو گفت: «توپ را پیدا کردم و حسابی با آن بازی کردم.» خرگوش خانم گفت: «این توپ میمون است. زود آن را ببر و به میمون بده.» خرگوش کوچولو توپ را بغل گرفت و گفت: «نه! من آن را پیدا کرده­ام، پس مال من است.» مادر گفت: «تو فکر می­کنی اگر کسی چیزی را پیدا کرد، مال خودش می­شود؟» خرگوش به توپ نگاه کرد و گفت: «بله!» مادر گفت: «پس این کتاب داستان را ببر و به میمون بده، چون امروز میمون کتاب تو را پیدا کرد ولی آن را به این­جا آورد تا به تو بدهد.»

[[page 4]]

انتهای پیام /*