مجله خردسال 215 صفحه 17

کد : 99854 | تاریخ : 30/09/1385

خرگوش گوزن شیر به­دنبال­شکار یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک روز یک شکارچی در لابه­لای علف­ها، چشمش به افتاد و خواست او را شکارکند که پا به فرار گذاشت. رفت و شکارچی رفت. ناگهان پشت درخت­ها ، را دید و پرسید:«چی شده جان؟!» گفت: «الان شکارچی مرا می­گیرد.» گفت: « تو پنهان شو! من حواس شکارچی را پرت می­کنم.»

[[page 17]]

انتهای پیام /*