مجله خردسال 217 صفحه 4

کد : 99897 | تاریخ : 14/10/1385

کلاه یک دوست یکی بود، یکی نبود. یکی از روزهای پر باد پاییز بود. آقا موشه، یک کیسه­ی بزرگ برداشت تا به مزرعه­ی گندم برود.گندم­ها را چیده بودند و حالا نوبت آقا موشه بود که برود و گندم­هایی را که روی زمین ریخته بود جمع کند و به خانه بیاورد. با رفتن آقا موشه، خانم موشه به بچه­ها غذا داد. آن­ها را سر جایشان گذاشت تا بخوابند. اما خودش منتظر نشست، منتظر برگشتن آقا موشه. آقا موشه به مزرعه رسید و شروع کرد به جمع کردن دانه­ها از روی زمین. او تمام روز را کار کرد تا کیسه را پر کند. نزدیک غروب ناگهان هوا ابری شد. آقا موشه به دور و بر نگاه کرد. کیسه­اش پر شده بود و او باید بر می­گشت اما باران شروع شد، آن هم چه بارانی! آقا موشه خودش را نزدیک مترسک وسط مزرعه رساند. کیسه­اش را بغل گرفت و زیر کت مترسک نشست. هوا تاریک بود و باران می­بارید. بی­چاره آقا موشه خیس خیس شده بود. راه خانه را هم گم کرده بود. باد وزید و آقا موشه چرخی زد. مترسک به باد گفت:«باید به موش کمک کنی!»

[[page 4]]

انتهای پیام /*