مجله خردسال 227 صفحه 6

کد : 99955 | تاریخ : 24/12/1385

خانم موشی می خواست بگوید این کار خطرناک است اما آقا موشی رفته بود. چون پیشی با یک جست دنبال آقا موش کرد. خانم موشی و بچه ها از خانه بیرون آمدند. کبوتر سبد را پایین آورد و همه سوار شدند و به طرف خانه ی عموجان پرواز کردند. آقا موشی لابه لای سبزه ها بود که آن ها را توی آسمان دید. با خوش حالی برایشان دست تکان داد. اما پیشی به او نزدیک شده بود و می خواست او را بگیرد. همین موقع صدای خانم موشی به گوش رسید: آقا موشی زود باش سوار شو! عجله کن!» آقا موشی چشم هایش را باز کرد و سبد را نزدیک خودش دید. خانم موشی و بچه ها به او کمک کردند تا سوار سبد شود و کبوتر با تمام قدرت پرواز کرد. پیشی با تعجب به آن ها نگاه کرد که دور و دور تر می شوند. آن سال عید، قشنگ ترین و فراموش نشدنی ترین عید آقا موشی و خانم موشی و بچه موش ها بود.

[[page 6]]

انتهای پیام /*