مجله خردسال 228 صفحه 18

کد : 99995 | تاریخ : 16/01/1386

یک قفس، یک قناری میمون قناری قفس تمساح کبوتر پنجره یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود... یک روز وقتی که از کنار خانه­ای می­گذشت، پشت یک ،یک را دید.او کنار نشست و به نگاه کرد. توی ، یک بود. خیلی دلش به حال سوخت و تصمیم گرفت هرطور شده او را از آزاد کند. رفت و رسید به . ماجرای و را برای تعریف کرد و از او کمک خواست. گفت:«من می­توانم را از پشت بردارم. اما نمی­توانم قفل را باز کنم.» گفت:«حالا بیا و را بردار.

[[page 18]]

انتهای پیام /*