
یک قفس، یک قناری
میمون قناری قفس تمساح کبوتر پنجره
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود...
یک روز وقتی که از کنار خانهای میگذشت، پشت یک ،یک
را دید.او کنار نشست و به نگاه کرد. توی ، یک
بود. خیلی دلش به حال سوخت و تصمیم گرفت هرطور شده او را از
آزاد کند. رفت و رسید به .
ماجرای و را برای تعریف کرد و از او کمک خواست.
گفت:«من میتوانم را از پشت بردارم.
اما نمیتوانم قفل را باز کنم.» گفت:«حالا بیا و را بردار.
[[page 18]]
انتهای پیام /*