مجله خردسال 228 صفحه 19

کد : 99996 | تاریخ : 16/01/1386

بعد فکری برای قفل می­کنیم.» به دنبال رفت و آن­ها به خانه­ای رسیدند که آن­جا بود. باز بود. با یک جست پرید بالای و را برداشت و فرار کرد. و ، را با خود به جنگل بردند. نزدیک رودخانه نشستند. ، را صدا زد و گفت:«دوست من! جان! بیا و با دندان­های تیزت قفل را بشکن.» پشت درخت­ها پنهان شد. او از می­ترسید. اما با دوست بود. جلو آمد و دهانش را باز کرد. ترسید و رفت گوشه­ی . گفت:« نترس جان! دوست من است با تو کاری ندارد.» با دندان های تیزش قفل را شکست. آزاد شد و همراه پرواز کرد. هم آرام به نزدیک شد و گفت:«ممنون، دوست من!» با صدای بلند خندید. ترسید و پا به فرار گذاشت.

[[page 19]]

انتهای پیام /*