مجله خردسال 229 صفحه 6

کد : 100011 | تاریخ : 23/01/1386

آن­ها از چیزهایی که روی ­زمین دیده بودند با هم حرف زدندو خندیدند، از گل­ها، از جوی­ها، از خیابانها، از بچه­هاو گربه­ها... ابرها خیلی حرف­ها داشتند که برای هم بگویند اما ابر کوچولو، ساکت ساکت بود چون او باران نشده بود وبه زمین نرفته بود. ابر کوچولو پرسید:«شما باز هم می­بارید؟» ابرها جواب دادند:«به زودی! چون بهار است. بهاریعنی فصل باران!» ابر کوچولو با خوش­حالی گفت:«مرا هم با خودتان به زمین می­برید؟» ابرها او را درآغوش گرفتندوگفتند:«به زودی ابرکوچولو! به زودی تو هم باران می­­شوی و می­باری!» و در آن بهار زیبا، ابرکوچولو برای اولین بار باران شدو بارید. او هیچ وقت تمام نشد!

[[page 6]]

انتهای پیام /*