مجله خردسال 229 صفحه 19

کد : 100024 | تاریخ : 23/01/1386

، را به داد. با یک درخت کشید. می­خواست دوباره گریه کند که و و گفتند:«صبرکن! یک دارد. الان آن را برایت می­آورد.» بعد همه با هم را صدا زدند. را به داد و با یک خانه کشید و گفت:«نقاشی­ام تمام شد. حالا مدادهایتان را بردارید.» و و و خندیدند و گفتند:«این مدادرنگی­های تو بود که دیشب در حیاط مانده بود. ما که مداد رنگی نداشتیم.» خندید و و و و را توی جعبه گذاشت اما آن را در حیاط جا نگذاشت.

[[page 19]]

انتهای پیام /*