مجله خردسال 245 صفحه 23

کد : 100224 | تاریخ : 11/05/1386

مادرمن... مادر من یک پزشک است. او پزشک کودکان است. مادرم بچه­ها را خیلی دوست دارد. او می­گوید: «آرزو می­کنم همه­ی بچه­ها سلامت و شاد باشند.» برای همین هم، هر وقت بچه­ی مریضی به مطب مادرم می­رود، مادرم با مهربانی، او را معاینه می­کند و به او دارو می­دهد تا زود خوب شود. یک روز پدرم سرما خورده بود و سرفه می­کرد. من و پدر به مطب مادرم رفتیم. مادرم وقتی دید پدر مریض شده و من او را به مطب آورده­ام، خندید و به من گفت: «وای! چه پسر بزرگی دارید!» آن روز من پدر پدرم شده بودم و مادرم دکتر مخصوص او! پدر هم می­خندید، هم سرفه می­کرد. اما من و مادر فقط می­خندیدیم

[[page 23]]

انتهای پیام /*