مجله خردسال 247 صفحه 20

کد : 100249 | تاریخ : 25/05/1386

فریاد می­زد و کمک می­خواست. صـدای او را شنیـد و رفت تـوی و گفت: « بیا بیرون این که نیست. این فقط یک لنگه است.» دنبال از توی بیرون آمد و با مشغول بازی شد. همان نزدیکی­ها بود. اما می­ترسید جلو برود و را ناهار خوش مزه­اش کند، چون حرف را گوش داده بود و نزدیک مادر بازی می­کرد. و شاد بودند و می­خندیدند. اما حوصله­اش سر رفته بود. هر چه منتظر شد از کنار دور نشد، خمیازه­ای کشید و زیر آفتاب خوابید و با خودش گفت: «شاید فردا خوش­مزه را بخورم!»

[[page 20]]

انتهای پیام /*