مجله خردسال 249 صفحه 23

کد : 100280 | تاریخ : 08/06/1386

مادر من... مادر من دانشجو است. او، هر روز صبح، مرا به مهد کودک می­برد و خودش به دانشگاه می­رود. او در دانشگاه درس می­خواند. کتاب­های مادرم خیلی بزرگ و سنگین هستند. وقتی مادرم درس می­خواند، من هم کنار او می­نشینم و کتاب­های قصه­ام را ورق می­زنم. آن وقت من و مادرم مثل هم می­شویم، بعد پدر برای ما چای می­آورد. یک فنجان کوچولو برای من و یک فنجان بزرگ برای مادرم. بعضی شب­ها وقتی من و پدر می­خوابیم، مادرم می­ماند و باز هم درس می­خواند. من دعا می­کنم همه­ی نمره­های مادرم بیست بشود.

[[page 23]]

انتهای پیام /*