مجله خردسال 252 صفحه 4

کد : 100317 | تاریخ : 29/06/1386

ابر سیاه! بالا و بلند! سرور کتبی یکی بود، یکی نبود. ابر سیاهی بود که دلش می­خواسـت عروسی کند. ابر سیـاه، پیش ابر سفید رفت و گفت: « تو که ابر قشنگ آسمونی، سفیدی، تمیزی، لطیفی، ... عزیز من می­شی؟ زن مهربان من می­شی؟» ابر سفید گفت: «من که ابر قشنگ آسمونم، سفیدم، تمیزم، لطیفم، ... عزیز تو بشم؟ زن مهربان تو بشم؟... نه، نه، نه ... چه حرف­ها، چه چیزها ؟!» ابر سیاه غصه­دار شد. یک کلاغ سیاه توی آسمان می­پرید. ابر جلو رفت و گفت: «تو که کلاغِِِ بلای آسمونی، قشنگی، سیاهی، ... عزیز من می­شی؟ زن مهربان من می­شی ؟» کلاغ گفت:«من که کلاغ بلای آسمونم، قشنگم، سیاهم، ... عزیر تو بشم؟ زن مهربان تو بشم؟ ... نه، نه، نه ... چه حرف­ها، چه چیزها ؟!» ابر غمگین شد. چشم­هایش را بست و به فکر فرو رفت. درهمین موقع صدایی شنید: «آهای ... ابر سیاه! بالا بلند! آقای ما ... سلام، سلام.» ابر سیاه با تعجب به این طرف وآن طرف نگاه کرد. صدا دوباره گفت: «آهای ... ابر

[[page 4]]

انتهای پیام /*