مجله خردسال 252 صفحه 8

کد : 100321 | تاریخ : 29/06/1386

فرشته­ها یک روز ما به مسافرت رفته بودیم. پدرم می­خواست نماز بخواند. من جانماز او را برایش پهن کردم. پدرم گفت: «قبله از این طرف نیست.» گفتم: «شما همیشه رو به پنجره نماز می­خواندید. الان هم من جانماز را رو به پنجره گذاشته­ام.» پدر گفت: «همه­ی مسلمانان هرجا که باشند رو به خانه­ی خدا نماز می­خوانند نه رو به پنجره­هایشان! این طوری همه­ی مسلمانان از همه جای زمین فقط رو به قبله می­ایستند.» مادرم گفت: «مثل گـل­های آفتـاب گـردان که هرجا باشند فقط رو به خورشیـد می­کنند و به آفتاب نگاه می­کنند.» من جانماز پدرم را رو به قبله گذاشتم، کنار او ایستـادم رو به قبله، و دعا کردم. مثل گل­های آفتاب­گردان ...

[[page 8]]

انتهای پیام /*