مجله خردسال 252 صفحه 18

کد : 100331 | تاریخ : 29/06/1386

مرغ­ماهی­خوار ماهی آبی نهنگ ماهی­نارنجی دلفین ماهی­بزرگ­تر یکی بود. یکی نبود. غیر از خدا هیچ­کس نبود. یک روز کنار دریاچه نشسته بود که را دید . خیلی ترسید. گفت: «نترس من نمی­خواهم تو را بخورم. تو خیلی کوچولو هستی.» گفت: «دریا ماهی بزرگ زیاد دارد. منتظر باش تا یکی از آن­ها بیاید.» رفت زیر آب و منتظر ماند. کمی بعد سرش را از آب بیرون آورد و را دید.

[[page 18]]

انتهای پیام /*