مجله خردسال 252 صفحه 19

کد : 100332 | تاریخ : 29/06/1386

خیلی ترسید. گفت: «نترس تو خیلی کوچک هستی. من نمی­خواهم تو را بخورم. من منتظر یک ماهی خیلی خیلی بزرگ هستم.» نفس راحتی کشید و رفت زیر آب.کمی بعد، از آب بیرون پرید و را دید. اصلا نترسید. گفت: «چه ماهی بزرگی! الان تو را می­خورم.» خندید و رفت زیر آب با خودش گفت: «شاید ماهی بزرگ­تری پیدا کنم. باز هم صبر می­کنم.» همین موقع یک بزرگ بزرگ بزرگ از آب بیرون آمد . با دیدن فریاد زد: «وای! چه ماهی بزرگی! من اصلاً ماهی بزرگ دوست ندارم.» پر زد و از آن­جا دور شد. خندید و به و و گفت: «خیالتان راحت باشد! از این­جا رفت. و و و دوباره با خیال راحت شنا کردند و بازی کردند و خندیدند.

[[page 19]]

انتهای پیام /*