
من می نشینم و فکر می کنم ویک راه حل خوب برات پیدا می کنم اما درعوض تو باید مرتب برام غذا بیاری ...
چون واسه ی فکرکردن احتیاج به انرژی دارم !
قبوله ! الان برات غذا می آرم .
به این ترتیب جیقیل هر روز برای قابلاموس غذا می آورد و اوهم می خورد...
بیا
اوووم م !
روزها می گذرد و او هی می خورد . همه اش می خورد...
به به !
ای بابا ! شش روز گذشت و قابلاموس هرچی داشتیم خورد وهیچ فکری هم نکرد!
ادامه دارد...
[[page 16]]
انتهای پیام /*