مجله خردسال 262 صفحه 6

کد : 100487 | تاریخ : 08/09/1386

کشید. جوجه پرید بالای کوه. دانه­ها در یک چشم به هم زدن ناپدید شدند.حالا شکم جوجه به بزرگی یک طبل شده بود. به جای جیک جیک سکسکه می­کرد! منگوله­مو، دستش را زیر چانه­اش زد.نمی­دانست با این جوجـه­ی شکمو چه کار کند. فکر کرد و فکر کرد. یک دفـعه از شادی دست­هایش را به هم زد. او یک آسمان نقاشی کرد.یک عالمه هم ستاره کشید که توی آسمان برق می­زدند.بعد یک لانه کشید که توی آن یک بالش بود. جوجه با نوکش بالش را گرفت. منگوله­مو خندید و گفت :«نه ...این یکی خوردنی نیست! حالا بخواب جوجه تپل خوشگل من!» جوجه رفت توی لانه. سرش را روی بالش گذاشت و خوابید. منگوله­مو هم سرش را کنار نقاشی­اش گذاشت.چشم­هایش از خستگی بسته شد.کمی بعد، دختر کوچولوی موفرفری آرام خوابیده بود.

[[page 6]]

انتهای پیام /*