مجله خردسال 264 صفحه 6

کد : 100543 | تاریخ : 22/09/1386

رو سیاه،ای نمدی چشم سفید. برایش لالایی بگو تا بخوابد.» نمدی رفت کنار دیو و برایش لالایی خواند. دیو به خواب رفت.نمدی یواش از جایش بلند شد .یک خاک انداز آتش درست کرد و پاشید روی تن دیو. دیو سوخت و دادش به هوا رفت. دوپا داشت، دوپای دیگر قرض کرد و پا به فرار گذاشت. دیو می­دوید و نعره می­کشید: «الهی نمیری نمدی! مرض نگیری نمدی!» نمدی دوید و در را بست. خدیجه بیگم و دخترها، نفس راحتی کشیدند و خوابیدند. نمدی­هم قول داد دیگر بازیگوشی نکند و در خانه­را به موقع ببندد. قصه­ی ما به سر رسید. کلاغه به خانه­اش نرسید.

[[page 6]]

انتهای پیام /*