مجله خردسال 269 صفحه 19

کد : 100668 | تاریخ : 27/10/1386

که او را به دریایی که می شناسد ببرد. ......... و ............ و ...... رفتند و به دریایی که ..... می گفت رسیدند. .... گفت:......... جان! این دریا نیست. فقط یک مرداب کوچک است. .... گفت:« ولی برای من دریاست! همان طور که گودال آب برای ...... دریا بود. تو ....... بزرگی هستی، پس باید یک دریا اندازه ی خودت پیدا کنی. ناگهان ...... از پشت بوته ها بیرون پرید وگفت:« به دریاچه ای که من در آن شنا می کنم بیا!» ..... گفت:« نه نه! دریاچه ی یک ....، برای .... خیلی خیلی کوچک است!» ........ گفت:« نه جانم! دریاچه ی من آن قدر بزرگ است تو و همه ی دوستانت می توانید در آن شنا کنید. ..... با خوش حالی به دنبال ...... رفت. .......... هم به دنبال ...... رفت و ...... هم به دنبال ....... آن ها خیلی زود به یک دریاچه ی بزرگ بزرگ رسیدند. یک دریاچه ی واقعی و همه با هم در آن شنا کردند.

[[page 19]]

انتهای پیام /*