مجله خردسال 273 صفحه 18

کد : 100777 | تاریخ : 25/11/1386

من گرسنه تر هستم یکی بود یکی نبود . غیر از خدا هیچ کس نبود . یک روز توی لانه نشسته بود تا مادر بزرگش برایش غذا بیاورد . ناگهان باد تندی وزید و از توی لانه افتاد پایین . او را دید و گفت : «به به چه غذای خوش مزه ای ! » گفت : «غذای خوش مزه ؟ » کو ، کجاست ؟ من خیلی گرسنه ام . » نزدیک آمد و گفت : «ولی من از تو گرسنه تر هستم ! » همین موقع از راه رسید و به گفت : «نه ! این من هستم که از تو گرسنه ترم ! این کوچولو غذای من است . » که از می ترسید عقب رفت و چیزی نگفت . نزدیک آمد و تا او را بخورد ، ناگهان سر و کله ی پیدا

[[page 18]]

انتهای پیام /*