مجله خردسال 280 صفحه 4

کد : 100959 | تاریخ : 31/01/1387

ننه گلاب یک روز صبح وقتی ننه گلاب از خواب بیدار شد ، دید دنیا خیلی کثیف شده است . چادرش را بست به کمرش و آمد کنار حوض مرمرش . دنیا را برداشت و انداخت توی طشت . یک قالب صابون ، یک کمی آب . چنگ و چنگ و چنگ . بشور و بساب . دنیا را شست و تمیز کرد . قشنگ کرد . بعد آن را پهن کرد روی بند رخت تا خشک بشود . اما هنوز کمرش را راست نکرده بود که باد آمد و دنیا را برداشت و با خودش برد . ننه گلاب دنبال باد دوید و گفت : « ای باد ! بالت طلا ، دنیا را بده . » نداد . گفت : « رویت سفید ! دنیا را بده . » گفت : « مویت سیاه ! دنیا را بده . » نداد . باد دنیا را برد انداخت توی چشمه . یک قورباغه آن جا بود ، شکمو ! آن قدر شکمو که هرچه گیرش می آمد ، فوری می چپاند توی دهانش و قورتش می داد . قورباغه ، دنیا را یک لقمه کرد و چپانید توی دهانش و قورتش داد . دنیا بزرگ بود ، توی گلویش گیر کرد . قورباغه ، سرخ شد . سفید شد . زرد شد . داشت خفه می شد که ننه گلاب ، تاپ و تاپ و تاپ زد به پشتش . دنیا از توی گلوی قورباغه افتاد بیرون و باز کثیف شد . ننه گلاب دوباره ، دنیا را با آب چشمه شست و پهن کرد روی شاخه ی درخت تا خشک شود . اما تا آمد خستگی در کند ، باد دنیا را برداشت و با خودش برد و انداخت توی چاه . آه ! ننه گلاب رفت سر چاه . دید واه واه واه ! چه چاهی . کثیف کثیف . سیاه سیاه . چاه را برداشت آورد خانه . انداخت توی طشت . یک قالب صابون . یک کمی آب . چنگ چنگ و

[[page 4]]

انتهای پیام /*