مجله خردسال 282 صفحه 27

کد : 101038 | تاریخ : 14/02/1387

قصه های پنج انگشت مصطفی رحماندوست چند تا بچه داشتند با هم بازی می کردند ناگهان یکی بازی را به هم زد و بو کشید. اولی گفت:«بو می آد! یه بوی خوشبو می آد!» دومی گفت:«بوی غذاست. انگاری از خانه ی ماست!» سومی گفت:« قیمه پلو! سبزی و سالاد و چلو!» چهارمی گفت:«نه بابا بوی آشه کنار آش لواشه!» انگشت شست از جا پرید بویی کشید و زود دوید گفت به همه:«گرسنمه یه عالمه هر چی که هست شکر خدا حمله به سفره ی غذا»

[[page 27]]

انتهای پیام /*