مجله خردسال 302 صفحه 8

کد : 101271 | تاریخ : 30/06/1387

فرشته ها مادرم نماز می خواند که دایی عباس تلفن کرد. هر چه مادرم را صدا زدم، جواب نداد. به دایی عباس گفتم:«مادر نماز می خواند و جواب مرا نمی دهد.» دایی عباس گفت:«اگر نماز می خواند، دیگر او را صدا نکن من دوباره تلفن می کنم.» وقتی نماز مادرم تمام شد،به او گفتم:«دایی زنگ زد اما شما جواب ندادید.» مادرم گفت:«خودت دیدی که نماز می خواندم.وقت نماز و عبادت خدا،هیچ کاری مهم تر از نماز نیست. گفتم:«من این را نمی دانستم.»مادرم کمی فکر کرد و گفت:«بگذار چیزی را برایت تعریف کنم.» گفتم:«قصه!؟» مادرم گفت:«نه. قصه نیست.»گفتم:«بگویید.»مادر جانماز را جمع کرد و گفت:« امام علی(ع) بسیار قوی و شجاع بودند. هیچ کدام از دشمنان اسلام قدرت مبارزه با او را نداشتند. امام علی(ع) در هر جنگ و مبارزه ای همیشه پیروز بودند و این باعث شده بود که بدترین آدم های روی زمین برای به شهادت رساندن امام علی(ع) از حیله و نیرنگ استفاده کنند.» پرسیدم:«آن ها چه کار کردند؟»مادرم گفت:«وقتی که امام علی(ع) نماز می خواندند و به عبادت می پرداختند،تمام فکر و قلبشان با خدا بود و به هیچ کس و هیچ چیز جز خدا فکر نمی کردند. برای همین هم یک روز وقتی که امام مشغول نماز بودند،مردی که بدخواه امام و پیامبر بود، با شمشیری که آن را به زهر آلوده کرده بود، به امام حمله کردو ایشان را سر سجاده ی نماز مجروح کرد.، زخم امام علی(ع) آن قدر دردناک و سخت بود که ایشان پس از سه روز از این زخم به شهادت رسیدند.» مادرم گریه می کرد و حرف می زد. اشک های مادرم را پتک کردم و گفتم:«اگر امام علی(ع) سر نماز نبودند،هیچ کس جرات نمی کرد امام را زخمی کند.» مادرم را بوسیدم و گفت:«هیچ کس.» تلفن زنک زدو مادرم گفت:«حتماً دایی عباس است!» او رفت تا تلفن را جواب بدهد و من جانماز او را سر جایش گذاشتم.

[[page 8]]

انتهای پیام /*