مجله خردسال 304 صفحه 19

کد : 101338 | تاریخ : 13/07/1387

پشت سرش را نگها کرد و را دید که دست و پا می زند و به اطراف او می آید. جلو رفت و با همه ی پاهایش محکم را گرفت. ناگهان، پاره ای از سر توی آب افتاد و از زیر آن بیرون آمد. با تعجب گفت:«تو بمدی که مرا ترساندی؟» پرسید:«چرا را ترساندی؟» گفت:«من نمی خواستم را بترسانم. نزدیک کشتی غرق شده بازی می کردم که تکه ای از بادبان آن افتاد روی سرم. می خواستم به بگویم که کمکم کند تا آن را از سرم بردارم. اما فکر کرد که من هستم و ترسید و فرار کرد!»آن روز و و آن قدر به هم خندیدند و با بادبان بازی کردند که اصلاً نفهمیدند کی شب شد!

[[page 19]]

انتهای پیام /*