مجله خردسال 305 صفحه 19

کد : 101366 | تاریخ : 20/07/1387

با خودش گفت:" ای موش بلا! تو اگر دوست من بودی، مرا تنها نمیگذاشتی." اما دوست ... بود. او رفت تا کمک بیاورد. ... در راه، ... را دید و گفت :" ... میخواهد ... را بگیرد!" ... گفت :" کجا؟" ... گفت:" آن طرف مزرعه!" ... فوری ... را خبر کرد و گفت :" ... میخواهد ... را بگیرد. ... گفت " ... جان! تو جلو برو و راه را نشان بده!" ... راه افتاد و ... و ... به دنبالش رفتند. وقتی آنها به ... رسیدند ... به او نزدیک شده بود و ... از ترس میلرزید. ناگهان ... فریاد زد: "ای ... شکمو! از اینجا برو ... از دیدن ... و ... و ... خیلیخوشحال شد. ... گفت:" ... بدجنس! اگر همین الان نروی با شاخهایم حسابت را می رسم." ... نگاهی به شاخهای تیز ... کرد و گفت " میروم!میروم! " و پا به فرار گذاشت. ... و ... و ... و ... ، شاد و خندان به مزرعه برگشتند. اما ... و ... دیگر هیچ وقت ، هیچ وقت تنها از مزرعه بیرون نرفتند! .

[[page 19]]

انتهای پیام /*