مجله خردسال 309 صفحه 8

کد : 101411 | تاریخ : 18/08/1387

فرشته ها شب تولد امام رضا (ع) بود و همه ی ما به خانه ی پدربزرگ رفته بودیم، مادر بزرگ شام پخته بود و پدر بزرگ شیرینی خریده بود. حسین می خواست قبل از شام شیرینی بخورد. من به او گفتم که سیر می شوی و نمی توانی شام بخوری. اما حسین به حرف من گوش نمی کرد و می خواست شیرینی بردارد. من دست او را کشیدم که به شیرینی ها دست نزند اما حسین شروع کرد به گریه کردن. پدر بزرگ او را بغل کرد و به من گفت:« تو برای حسین گفته ای که امروز چه روزی است؟» گفتم:« حسین فقط می خواهد شیرینی بخورد. او که نمی داند امام رضا (ع) چه کسی است؟» پدر بزرگ گفت:« تو می دانی؟» گفتم:« امام رضا (ع) اما هشتم ما هستند. من می دانم که یک بار امام رضا (ع) آهویی را که در دست یک شکار چی اسیر شده بود نجات دادند تا پیش بچه اش برگردد.» مادرم سفره را پهن کرد و گفت:« یک روز هم امام با گروهی از همراهان و خدمتکارانشان در سفر بودند. بین راه تصمیم به استراحت می گیرند. سفره ای برای خوردن غذا پهن می شود و امام به همراه خدمتکاران غذا می خورند. یکی از همراهان اما جلو رفت و از ایشان پرسید: شما امام و بزرگ مردم هستید. چرا با خدمتکارانتان غذا می خورید؟ امام فرمودند: خداوند همه ی ما را به یک اندازه دوست دارد. اما کسی پیش خدا بزرگ تر و عزیزتر است که با دیگران مهربانتر است.» حسین آرام شده بود و به حرف های ما گوش می داد. من او را بوسیدم و با هم سرسفره نشستیم. آن شب همه خوش حال بودند، چون روز تولد هشتمین امام بود. امام مهربانی ها، اما رضا (ع)

[[page 8]]

انتهای پیام /*