مجله خردسال 332 صفحه 4

کد : 101715 | تاریخ : 26/02/1388

آن سوی چپر خورشید با پچ پچ آرام جوانههای گندم از خواب بیدار شد، از لابه لای شاخه های در هم به زمین نگاه کرد. جوانهی کوچکی آن سوی چپر روییده بود. خورشید به زحمت گرمای خود را به او رساند و ساقهی سرد و نازکش را گرم کرد. هر روز میگذشت و گندمهای گندمزار بلندتر و زیباتر میشدند. ساقهی گندم پشت چپر با آن که تنها بود، هم صدا با گندمها آواز می خواند و میرقصید و قد میکشید. او هر روز بزرگتر میشد و دانههایش سنگین و سنگینتر میشدند. ساقهی پشت چپر منتظر روزی بود که دهقانها برای در و بیایند و او بتواند بقیهی دوستانش را ببیند. یک روز صبح همهمهی عجیبی در گندمزار بر پا شد. قبل از بیدار شدن خورشید، دهقانها آمده بودند. اما هیچ کس ساقهی گندم پشت چپر را نمی دید. خورشید بیدار شد. مهربان مثل همیشه. به گندمها لبخندی زد و به سراغ خوشهی تنها رفت و گفت:" سعی کن، دهقانها باید تو را ببینند. تو زیباترین و پربارترین خوشهی این مزرعه هستی!" خوشهی گندم خود را بالا کشید. اما هیچ کس او را پشت چپر

[[page 4]]

انتهای پیام /*