مجله خردسال 332 صفحه 6

کد : 101717 | تاریخ : 26/02/1388

ندید. وقتی همه رفتند، مترسک میان گندمزار را هم بردند و همه جا ساکت شد. خورشید گفت:"نگاه کن! پرندهها در راهاند من آنها را میبینم. دانههایت را به آنها بده! تو می توانی مهربانترین خوشهی گندم باشی!" گنجشکها که آمدند، خوشهی گندم با خوشحالی صدایشان زد:" بیایید! من اینجا هستم! اینجا، پشت چپر! دانههای خوشمزه دارم، بیایید." گنجشک مادر، خوشهی گندم را دید. دانههایش را چید و خوشحال به طرف لانهاش پرواز کرد. خورشید شاد بود و لبخند می زد و ساقهی خالی خوشهی گندم، خوشحال در باد میرقصید.

[[page 6]]

انتهای پیام /*