مجله خردسال 335 صفحه 4

کد : 101799 | تاریخ : 16/03/1388

خانهای برای مورچه یکی بود، یکی نبود. توی شهر مورچه ها، هیچ کس بیکار نبود. از صبح تا شب، همه مشغول کار بودند. بعضی ها به دنبال غذا می رفتند. و بعضی ها از بچه ها مراقبت می کردند. بعضی ها غذاها را انبار میکردند و ... خلاصه ، هر کس مشغول کاری بود. اما در میان آن ها، مورچهی تنبلی بود که اصلا دلش نمی خواست کار کند. شهر مورچه ها ، شهر تنبلی نبود. برای همین هم یک روز، بقیه ی مورچهها، بار و بندیل مورچه ی تنبل را پشتش گذاشتند و او را از شهر بیرون کردند. مورچه پیش خودش گفت:" میروم و جای راحتی برای خودم پیدا می کنم. جایی که پر از غذا باشد و مجبور نباشم کار کنم. مورچه رفت و رفت تا به درخت بلندی رسید . از بالای درخت، بوی خوب عسل می آمد. مورچه گفت:" جانمی جان! پیدا کردم. می روم و با زنبورها زندگی میکنم. خانهی آن ها همیشه پر از عسل است. مورچه از درخت بالا رفت. جلوی در کندو. یک زنبور بزرگ و قوی ایستاده بود. مورچه گفت:" من خانهای ندارم. آمده ام تا در خانهی شما زندگی کنم." زنبور گفت:" اگر می خواهی پیش ما زندگی کنی، باید مثل یک زنبور کار کنی و عسل درست کنی." مورچه گفت:" من که بلد نیستم عسل درست کنم." زنبور نگهبان گفت:" پس در خانه ی زنبور جایی برای تو نداریم." مورچه آرام آرام از درخت پایین می آمد که صدای عجیبی شنید. خرت ، خرت ... خرت ، مورچه به دور و برش نگاه کرد. یک سیب قرمز و بزرگ روی درخت بود. جلوتر رفت و کرم کوچولویی را دید که خرت وخرت وخرت مشغول سوراخ کردن سیب بود. مورچه پرسید:گ تو تنها زندگی می کنی؟ کرم جواب داد:" بله!" مورچه پرسید:گ کجا زندگی میکنی؟" کرم

[[page 4]]

انتهای پیام /*