مجله خردسال 336 صفحه 19

کد : 101842 | تاریخ : 23/03/1388

جان! تو میدانی چه بر سر دانههای ... آمده؟ ... گفت:"مگر چه شده؟" ... گفت:" هر چه دانه میکارم، غیب می شود." ... خندید و گفت:" چه عجیب! دانههای ... غیب می شوند؟" ... بیحوصله جواب داد:" از بس دانه کاشتم و سبز نشد، خسته شدم." ... گفت:" من ... را دیدهام که هر روز به این جا می آید. شاید او بداند دانهها چه شدهاند." همین موقع ... از راه رسید. وقتی ... و ... را دید گفت:" شما هم آمدهاید تا غذا بخورید؟" ... پرسید:" غذا؟ مگر اینجا غذا هست؟" ... گفت:" نمیدانم چه کسی هر روز برای من دانه میریزد! هر که هست خیلی مهربان است." ... غش غش خندید و گفت:" من میدانم! یک .. مهربان دانهها را اینجا می ریخت!" ... با خوشحالی گفت:" ... جان! تو او را میشناسی؟" ... گفت:" اتفاقا من هم او را میشناسم!" بعد، ... هم مثل ... غش غش خندید. ... کوچولو، هر چه نگاه کرد، دانهای ندید. از خندههای ...و ... هم چیزی نفهمید!

[[page 19]]

انتهای پیام /*