مجله خردسال 338 صفحه 19

کد : 101898 | تاریخ : 06/04/1388

...، یک ... دیگر برداشت و گفت:" ... خیلی کوچک است. نمیتواند یک ... درسته را بخورد. یک گاز از این ... میخورم تا مهمانها برسند." اما یک گاز .. یعنی خوردن همهی ...! حالا فقط دو تا ... مانده بود. ... با خودش گفت:" این دو تا ... را که نمیتوانم بین ... و ... و ... تقسیم کنم. بهتر است این دو تا ... را هم بخورم و دوباره به باغ بروم و برای آنها ... بیاورم." ... دو تا ... باقی مانده را هم خورد. همین موقع ... و ... و ... از راه رسیدند. ... یک .. برای ... آورده بود! ... هم یک ... برای .. آورده بود، درست مثل ... که او هم یک ... برای ... آورده بود! اما ... ، آن قدر ... خورده بود که دیگر نمی توانست ... بخورد! برای همین هم ...، ... خودش را خورد. ...، ... خودش را خورد و ... هم ... خودش را خورد. آن روز به همه خیلی خوش گذشت. مهمانی ... ، در کنار باغ ...!

[[page 19]]

انتهای پیام /*