مجله خردسال 342 صفحه 16

کد : 101979 | تاریخ : 03/05/1388

سایه ها برق که رفت، من و بابا شمع روشن کردیم. آن وقت با هم سایه بازی کردیم. دست های من پرنده شد و دست های بابا، روباه. سایه ی روباه می خواست سایه ی پرنده را بگیرد که برق آمد. سایه ها رفتند، نه روباه ماند، نه پرنده. بابا مرا بغل گرفت و گفت:" چه پرنده ی خوش مزه ای ! الان تو را می خورم!" بابای من خیلی مهربان است. او همیشه با من شوخی می کند و مرا می خنداند.

[[page 16]]

انتهای پیام /*