مجله خردسال 347 صفحه 4

کد : 102079 | تاریخ : 07/06/1388

ناصر محمد رضا شمس یک چاقو بود که مثل همه­ی چاقوها نبود. اسم این چاقو، ناصر بود. اولین باری که چشم ناصر، به یک گل افتاد، بیست و چهار ساعت تمام کنارش نشست و پلک نزد. البته چاقوها، پلک ندارند که بزنند! اما اگر او پلک هم داشت، نمی زد. یا وقتی که برای اولین بار قطره های باران را دید، دوید توی حیاط و آن قدر زیر باران قدم زد که اگر به زور او را تو نمی آوردند، حتما)) تا حالا زنگ زده بود. آره! ناصر این جوری بود. از صبح تا شب یک گوشه می نشست و فکر می کرد. بعضی وقت­ها هم شعر می گفت . دیگ و دیگچه­ها و کاسه و بشقاب­ها ، می گفتند : (( این طوری که نمی شود! تو یک چاقویی. باید ببری، پاره کنی، نه این که یک گوشه بنشینی و شعر بگویی! آخر چاقو که شاعر نمی شود!)) بعد مجبورش کردند که یک خیار را پوست بگیرد! ناصر نصف خیار را پوست نگرفته بود که حالش بد شد! از آن به بعد هر وقت ناصر چشمش به یک خیار می افتاد، حالش بد می شد! دیگ و دیگچه­ها و کاسه و بشقاب­ها گفتند: (( خودش را لوس می کند! )) بعد مجبورش کردند یک پیاز را تا آخر پوست بگیرد! ناصر پوست پیاز را گرفت و شر شر اشک ریخت. بعد از آن هم دیگر هیچ وقت نتوانست در چشم هیچ پیازی نگاه کند. کاسه بشقاب­ها و دیگ و دیگچه­ها که دیدند اوضاع این طوری است گفتند: (( یا باید مثل ما کار کنی، یا از این جا بروی! )) ناصر هم از آن

[[page 4]]

انتهای پیام /*