مجله خردسال 351 صفحه 16

کد : 102203 | تاریخ : 04/07/1388

عینکی که ته نداشت محمدرضا شمس عینکی بود که سر نداشت. دو تا شیشه داشت یکی شکسته بود. یکی ته نداشت. میخواست برود گردش، اما پا نداشت. عینک بی سر و پای شکسته، راه افتاد و رفت خیابان. شرشر باران خیس شد. چتر نداشت. خواست برگردد خانه، نا نداشت. مانده بود که چه کار کند. رفت بالا، آمد پایین، رفت بالا، آمد پایین. چشمانش ندید، خورد زمین! فقط همین خودت ببین!

[[page 16]]

انتهای پیام /*