مجله خردسال 352 صفحه 8

کد : 102223 | تاریخ : 11/07/1388

فرشته ها وقتی پدربررگ می نشیند، من پشتش بالش می گذارم. ئقتی مادربزرگ از پله ها بالا می آید، من دستش را می گیرم. وقتی پدربزرگ عینکش را پیدا نمی کند، من آن را برایش پیدا می کنم. وقتی مادربزرگ می خوابد، من سر و صدا نمی کنم. وقت پدربزرگ می خواهد قرص هایش را بخورد، من برایش آب می برم. مادرم می گوید:" وقتی پدربزرگ و مادربزرگ، خوش حال و راضی باشند خدا خوش حال و راضی می شود." من می دانم که خوا خوش حال و راضی است، چون وقتی پدر بزرگ و مادر بزرگ به خانه ی ما می آیند، خانه ی ما پر می شود از شادی، مهربانی و لبخند.

[[page 8]]

انتهای پیام /*