مجله خردسال 354 صفحه 4

کد : 102275 | تاریخ : 25/07/1388

دماغی که تنها بود محمدرضا شمس یک دماغ بود، گنده و قلمبه مثل چماق! بزرگ و. دراز مثل خیار چنبر. روی این دماغ سه چهار تا زگیل درشت بود و روی نوکش ، یک خال سیاه پر مو! این دماغ دو تا سوراخ گشاد داشت مثل چاه. خلاصه . آن قدر زشت بود، آن قدر زشت بود که حتی جادوگر خمره سوار هم حاضر نبود نگاهش کند. چه برسد به این که آن را بچسباند رو صورتش . برای همین هم دماغه خیلی تنها بود. یک روز که دماغ تنها، از تنهایی حوصله اش سر رفته بود، تصمیم گرفت سوراخ های گشادش را که مثل لانه بودند، اجاره بدهد. این طوری هم یک چیزی گیرش می آمد، هم از تنهایی در می آمد. با این فکر چند تا آگهی نوشت و به در و دیوار زد. اولین کسانی که سوراخ ها را اجاره کردند، دو تا مار بودند. مارها، یکی یک بغل گل پونه به دماغ دادند و وارد سوراخ ها شدند. اما چون تند تند زبان درازشان را در می آوردند و به در و دیوار لانه ها می زدند، دماغ قلقلکش آمد و هاپیشته عطسه کرد و مارها را انداخت بیرون. مستاجرهای بعدی، دو تا موش کور بودند. موش کورها، یکی یک سبد سیب زمینی به دماغ دادند. آن ها روزها می خوابیدند و شب ها بیرون می رفتند. دماغ آن ها را هم بیرون کرد. بعد نوبت دو تا نصفه گربه بود که دنبال هم می گشتند . نصفه گربه ها ، یکی یک کاسه شیر نصفه به دماغ دادند، آن ها هم چند روزی توی سوراخ های دماغ زندگی کردند. دماغ هم از آن ها راضی بود. تا این که یک روز، همدیگر

[[page 4]]

انتهای پیام /*