مجله خردسال 359 صفحه 8

کد : 102419 | تاریخ : 30/08/1388

فرشته ها پدربزرگ، یک جفت دمپایی دارد که آن ها را از مکه آورده است. پدربزرگ دمپایی هایش را خیلی دوست دارد. من همیشه آن ها را جفت می کنم و کنار در می گذارم. یک روز حسین دمپایی های پدربزرگ را پوشید و با آن ها به حیاط رفت. من به زور، دمپایی ها را از پایش درآوردم و بردم کنار در گذاشتم. آن وقت حسین وسط حیاط ایستاد و گریه کرد و جیغ کشید. پدربزرگ آمد و پرسید:" چی شده؟ چرا حسین گریه می کند؟" گفتم:" دمپایی های شما را پوشیده بود. همان که از مکه آورده اید و آن را خیلی دوست دارید. من هم دمپایی ها را از پایش درآوردم. حالا او این طوری جیغ می شکد و گریه می کند. " پدربزرگ حسین را بغل گرفت و به من گفت:" می دانی چرا این دمپایی ها را خیلی دوست دارم؟" گفتم:" بله! چون آن ها را از مکه آورده اید. پدربزرگ گفت:" نه، فقط به این دلیل نیست. وقتی که من در مکه بودم، دمپایی هایی داشتم که پایم را اذیت می کرد. انگشتم را زخم

[[page 8]]

انتهای پیام /*