مجله خردسال 360 صفحه 16

کد : 102455 | تاریخ : 07/09/1388

عینک و غول محمدرضا شمس یک عینک بود که یک غول داشت. عینک غولش را خیلی دوست داشت، آن ها هر جا که می رفتند، با هم می رفتند و همیشه کنار هم بودند. یک روز با هم به پارک رفتند. غول یک بچه آدم دید و گفت:" آخ جون! الان او را می خورم!" وقتی عینک این را شنید، پرید روی دماغ غول. آن وقت غول ، بچه آدم را به بزرگی یک غول دید و گفت:" ا ... این که بچه غول است!" بعد با او بازی کرد. خیلی بازی کرد. تا این که خسته شد. چشمهایش هم بسته شد. دیگه نه بچه غول دید، نه بچه آدم.

[[page 16]]

انتهای پیام /*