مجله خردسال 361 صفحه 4

کد : 102471 | تاریخ : 14/09/1388

اولین زمستان زمستان بود. اولین زمستانی که خرسی می دید. او هیچ وقت برف ندیده بود. وقتی اولین دانههای برف شروع به باریدن کرد، خرسی از خوش حالی بیرون دوید و مشغول بازی شد. پرستو او را دید و گفت:" تو این جا چه میکنی؟ هوا سرد است. به خانهات برو." خرسی گفت:" تو هم به خانه ات میروی؟" پرستو گفت:" زمستان است و هوا سرد شده و من و بقیه ی پرستوها به سرزمینهای گرم می رویم و تمام زمستان را آنجا می مانیم." خرسی گفت:" من هم با شما می آیم! اما اول باید از مادرم اجازه بگیرم. صبر کن تا برگردم! " خرس به طرف خانه رفت. پرستو خندید و پر زد و رفت. وقتی خرسی به نزدیک دریاچه رسید، لاک پشت را دید و به او گفت:" من میخواهم همراه پرستوها به سرزمین های گرم بروم، تو هم با ما میآیی؟" لاک پشت گفت:" نه! من میخواهم به زیر آب های دریاچه بروم. آن جا خیلی گرم و زیبا است. من تمام زمستان را زیر آب های دریاچه میمانم. " خرسی گفت:" وای! چه خوب! من هم با تو به زیر آب های دریاچه می آیم. اما صبر کن تا از مادرم اجازه بگیرم و بیایم!" خرسی رفت . لاک پشت خندید و رفت توی آب خرسی با خوشحالی به طرف خانه می دوید که دید موش کور سرش را از زیر خاک بیرون آورده. خرس به او گفت:" من و لااک پشت میخواهیم تمام زمستان را زیر آب های گرم دریاچه بمانیم. تو هم با ما میآیی؟" موش کور گفت:" نه! من و بقیه ی موش کور ها، تمام زمستان را زیر زمین میمانیم. خوراکی هایی را که جمع کرده ایم می خوریم، حرف میزنیم و میخندیم. زیر

[[page 4]]

انتهای پیام /*