مجله خردسال 364 صفحه 21

کد : 102572 | تاریخ : 05/10/1388

می شوم!" ... فقط گوش می داد و چیزی نمی گفت. ... و ... و ... ، به ... نگاهی کردند ... گفت:" این دیگر چه جور حیوانی است!" ... گفت:" اصلا، معلوم نیست به چه دردی می خورد!" ... گفت:" اگر کاری بلد بود حتما، می گفت!" بعد ... و ... و ...خندیدند، اما ... باز هم چیزی نگفت. مردم دهکده، یکی یکی به میدان می آمدند و ... و ... و ... و ... را نگاه می کردند. ناگهان از میان جمع مردم، یکی گفت:" من ... را می خرم. همه با تعجب به او نگاه می کردند. مرد گفت:" ... پشم خوبی دارد. با پشم ... لباس درست می کنم. شیر دارد. با شیر ... ماست و پنیر درست می کنم. " ... و ... با تعجب به ... نگاه کردند. مرد خریدار جلو آمد و گفت:" ... خیلی قوی است. هم می تواند بار ببرد. و همبه من سواری بدهد!" ... به ... نگاه کرد. مرد خریدار پول ... را دارد. سوار بر آن شد و گفت:" از همه مهمتر این است که ... می تواند چند روز بدون نوشیدن آب راه برود و تشنه نشود!" مرد سوار بر ... از آن جا رفت. ... و ... و ... دیگر چیزی نگفتند. آن ها فهمیده بودند که سکوت بهتر از ندانسته حرف زدن است!

[[page 21]]

انتهای پیام /*