مجله خردسال 378 صفحه 20

کد : 102832 | تاریخ : 28/01/1389

فکر کن یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود. یک روز زیبای بهاری، ، را دید که آهسته آهسته حرکت م یکند. من م یتوانم »: گفت «. کاش بال داشتی و م یتوانستی مثل من پرواز کنی »: گفت «؟! کی تا به حال دیده که یک پرواز کند »: خندید و گفت «. پرواز کنم بیا با هم مسابقه بدهیم. »: گفت «. من اگر بخواهم م یتوانم پرواز کنم »: گفت از »: کمی فکر کرد. سرش را بالا گرفت و گفت «! از ای نجا تا هر کجا که تو بگویی باشد! حالا که می­گویی می­توانی »: گفت «! این­جا تا به آ نطرف رودخانه

[[page 20]]

انتهای پیام /*