مجله خردسال 379 صفحه 10

کد : 102850 | تاریخ : 04/02/1389

ناصر کشاورز پدربزرگ دی شب، پدر بزرگم آمد به خانه ی ما باز او مرا بغل کرد بوسید صورتم را مادر برای او زود یک چای تازه آورد او خسته بود و پایش انگار درد می کرد با خنده باز از من پرسید: در چه حالی؟ کردم تشکر از او گفتم که خوب و عالی! در دست پیر او بود باز آن عصای زیبا خندید و قلقلک داد با آن عصا، دلم را!

[[page 10]]

انتهای پیام /*