مجله خردسال 379 صفحه 20

کد : 102860 | تاریخ : 04/02/1389

غذای پروانه یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود. کنار یک برکه ی زیبا، مشغول بازی بود که او را دید و دهانش آب افتاد. روی یک گل نشست و آرام، آرام شهد گل را نوشید. کم کم به نزدیک شد، همین که می خواست زبان درازش را بیرون بیاورد تا را بگیرد، صدای فش فش را شنید. دهانش را باز کرده بود تا را بخورد.

[[page 20]]

انتهای پیام /*