مجله خردسال 379 صفحه 21

کد : 102861 | تاریخ : 04/02/1389

چیزی نمانده بود که ، را بگیرد که ناگهان سایه ی را بالای سرش دید. با دیدن ، دهانش آب افتاد و می خواست را بگیرد و بخورد. از ترس پرید توی آب. از ترس رفت لای علف ها و از آن جا بیرون نیامد. کنار آب روی زمین نشست. هرچه نگاه کرد، را ندید. از پشت علف ها به دنبال می گشت. هم هر چه نگاه کرد، را ندید. هنوز روی گل ها مشغول نوشیدن شهد شیرین بود. آن روز و و نتوانستند غذا بخورند و گرسنه ماندند. اما ، سیر سیر بود، چون گل ها، هیچ وقت با دیدن ، فرار نمی کنند.

[[page 21]]

انتهای پیام /*